در مورد جایگاه طبقه کارگر و انسانگرایی در تئوری مارکس – محمد آسنگران

مقالات

اخیرا حول انسانگرایی کمونیسم دو گرایش در چپ ایران ابراز وجود کرده است. این ابراز وجود اگر چه محدود و عمدتا در میدیایی اجتماعی بود اما خصلت نما است. خصلت نما است زیرا جدال آنها زبان گویای بخش زیادی از چپها و کمونیستهای متعلق به این دو گرایش است.
جدال بر سر یک نظریه علمی و انقلابی مارکس است که در مانیفست مختصرا به آن پرداخته است. اینکه کارگران آزاد نمی شوند مگر اینکه همزمان با آزادی خود، کل بشر را آزاد کنند.
این جمله مارکس که یک نظریه عمیق را فرموله کرده و بر مبنای نتیجه یک قانونمندی طراحی شده است که بعدا به آن میپردازم، اخیرا به جمله ای من درآوردی و غیر علمی و غیر مارکسیستی تنزل داده شده است و گفته میشود ” کارگران وقتی آزاد میشوند که قبلا کل جامعه را آزاد. کرده باشند.
۱ـ مارکس در آخرین صفحات دست¬نوشته‌¬های اقتصادی و فلسفی خود در مورد حرکت از شرایط “از خود بیگانگی” به “سوی رهایی” میگوید: “پایان دادن به رابطه‎ی محصول کار از خود بیگانه ‌شده و مالکیت خصوصی، نتیجه اش رهایی جامعه از مالکیت خصوصی و بندگی است. این تحول در شکل سیاسیِ رهایی کارگران تجلی می‌یابد. اما این رهایی فقط رهایی کارگران نیست؛ زیرا رهایی کارگران شامل آزادی جهانی کل بشر است…”
اولین نکته ای که باید یک بار دیگر تاکید کرد این است که کمونیسم کارگری جنبشی اجتماعی در درون طبقه کارگر است. مارکس قبل از هر چیز یک انقلابی پرشور علیه جامعه طبقاتی بود. علیه سرمایه داری و علیه نابرابری و تبعیض بود. از این منظر منتقد جامعه سرمایه داری شد و برای مبارزه با این سیستم استثمارگر دست به تحقیق و کشف قانونمندی آن زد، تا بتواند هدفمند بودن و راه مبارزه طبقاتی را تبیین کند. زیرا معتقد بود برای نفی مناسبات حاکم بر جامعه سرمایه داری و جامعه طبقاتی، باید دست به ریشه برد و ریشه خود انسان است. موقعیت انسان بدون اختیار، در جامعه سرمایه داری و موقعیت طبقه کارگر در این جامعه به عنوان طبقه ای استثمار شده، او را واداشت که قانونمندی کل جامعه طبقاتی تاریخ بشر را بررسی کند و در نتیجه قوانین ذاتی جامعه سرمایه داری و راه نفی و حل تناقض این قوانین را نشان بدهد. این امر مهم برای رهایی از سرمایه داری و برای رسیدن به آزادی و رهایی بشر لازم بود.
با مطالعه جامعه سرمایه داری مارکس ثابت کرد ثروت و سرمایه در پایه ای ترین سطح ناشی از دو عامل است. یکی مواد طبیعی و سرمایه ثابت و دیگری نیروی کار.
او معتقد بود طبقه کارگر هنگامیکه به این درک میرسد که باید بر کار خود و محصول کار خود کنترل پیدا کند، ناچارا برای آزادی خود دست به انقلاب میزند. بنابر این وقتی کارگر خود را آزاد می‌کند و از “ازخودبیگانگی” رها میشود، یعنی مناسبات کار مزدی را نفی میکند، یک تضاد ذاتی حاکم بر مناسبات سرمایه دارانه تولید را حل میکند. در نتیجه حل این تضاد کارگر آزاد میشود. یعنی کارمزدی لغو میشود. با این تحول بنیادین است که همگان آزاد میشوند. یا دقیقتر بگویم طبقه کارگر با این اقدام خود همگان را آزاد می‌کند. از نظر مارکس طبقه‌ی کارگر برای رهایی خود رسالتش حل تضادهای تاریخی جامعه طبقاتی است. وقتی طبقه‌ی کارگر این تضادها را حل می‌کند بقیه‌ی انسان‌ها نیز رها میشوند. زیرا انجام این رسالت عملا پایان «ازخودبیگانگی» و حرکت به سوی «رهایی» کامل است.
بنابر این وقتی گفته میشود “آزادی طبقه کارگر در گرو آزادی کل جامعه است” این معادله و تئوری مارکس دستکاری شده و نادقیق بیان میشود.
در حالیکه مسئله بر سر حل یک تضاد پایه ای حاکم بر مناسبات تولیدی سرمایه داری است. در نتیجه حل این تضاد است که کل جامعه از قید و بندهای مناسبات سرمایه دارانه آزاد میشود. معنی عملی و عینی این تئوری این است که طبقه کارگر با آزاد کردن خود و کنترل بر محصول کار خود عملا کل سیستم و مناسبات تولیدی جامعه سرمایه داری را نفی میکند و به جای آن جامعه ای آزاد و برابر را بنا مینهد و از این طریق کل جامعه آزاد میشود. کسی که معنی پروسه عملی و اجرایی این مسئله را دقیق نفهمد فکر میکند طبقه کارگر اول باید کمونیست و مارکسیست بشود تا به درک رهایی همه احاد بشر برسد و بعد مبارزه را برای رهایی بشر آغاز میکند و در نتیجه آن خودش هم آزاد میشود. در حالیکه مسئله بر عکس است. اتکای این نظریه بر یک قانون مندی پایه ای جامعه است. با لغو کار مزدی و پایان از خود بیگانگی کارگر با محصول کارش، تحولاتی بوجود می آید که رهایی و آزادی کل بشر از تبعیض و نابرابری نتیجه آن است.
پروسه این تحول طوری پیش میرود که نقش طبقه کارگر نه به عنوان خیرخواه و دلسوز جامعه، بلکه به عنوان طبقه ای اجتماعی برای رهایی خود ناچار است این قانون مندی از خود بیگانگی و نفی استثمار انسان از انسان را از ریشه نفی و متحول کند. در نتیجه این تحول است که کل آحاد بشر رها میشود.
نظریه ای که به شکلی رمانتیک و غیر طبقاتی و غیر مارکسیستی و بر خلاف شناخت از قانونمندی مناسبات حاکم بر تولید سرمایه داری، تصور میکند طبقه کارگر ابتدا بشر را رها میکند و در نتیجه آن خودش آزاد میشود. چنین دیدگاه و درکی هیچ قرابتی با مارکسیسم و متد مارکس ندارد. این نظریه به شکل خام و رمانتیک و تخیلی در حال تکرار شدن است ودر چپ رادیکال رشد کرده و حتی میتوان گفت تثبیت شده است.
این نوع چپ مدعی است که طبقه کارگر نقش ناجی بشر را دارد. گویا بشر منتظر میشود تا این ناجی ظهور کند و آزادش نماید. یا این وظیفه اخلاقی طبقه کارگر است که اول بشر را آزاد کند بعد خودش هم آزاد بشود. در حالیکه دیالکتیک مبارزه طبقه کارگر علیه مناسبات حاکم در جامعه سرمایه داری و ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم پراتیک طور دیگری عمل میکنند و معنایی دیگری دارند.
آزادی بشر از قید و بندهای جامعه سرمایه داری نتیجه رهایی طبقه کارگر از قیدو بندهای مناسبات تولیدی سرمایه داری است. به این معنا آزادی بشر نتیجه و سنتز پراتیک اجتماعی طبقه کارگر علیه سرمایه داری است نه پیش شرط آن.

این بد فهمی تا جایی رشد کرده و بدیهی فرض میشود که تفاسیر و تعابیر من در آوردی زیادی از مارکس و منتسب به مارکس را امروز شاهد هستیم.
این گفته معروف را اگر دقت کنیم متوجه گوشه دیگری از تئوری و قانونمندی جامعه از نظر مارکس خواهیم شد: “رادیکال بودن به معنی فهم ریشه ای پدیده ها و دست بردن به ریشه است، اما برای انسان، ریشه خود انسان است.” یا به تعبیر دیگر “مارکس از انسان شروع میکند به انسان میرسد.” با کمی دقت به این نظریه متوجه ریشه پدیده ها میشویم. ریشه از نظر مارکس مارکسیسم و کمونیسم نیست انسان است. مارکسیسم و کمونیسم پدیده های قرن ۱۸ و ۱۹ هستند. اما انسان و انسانیت قائم بذات است. معانی انسانیت در دوره های تاریخی به نسبت رشد تولید و رشد استانداردهای زندگی بشر و شناخت از حقوق انسان متفاوت بوده است. برای مثال در یک دوره سیر شدن شکم انسان و تامین فیزیکی او نهایت انسانیت قلمداد میشد. در دوره ما علاوه بر تامین معیشت و امنیت فیزیکی هزاران نیاز دیگر بشر مانند آزادی، برابری عدم تبعیض و آموزش و پرورش و براورده شدن نیازهای روانی و معنوی و رشد استعدادهای انسان و امکان و توان اینکه بتواند بر تعیین سرنوشت خود و جامعه نقش مساوی و برابر داشته باشد و… از جمله حقوق پایه انسان محسوب میشوند.
این تعاریف و توقع از انسان و حقوق انسان که براورد شدنش امری انسانی نام گرفته است قبل و بعد از مارکسیسم و کمونیسم هم وجود داشته است و خواهد داشت. بدون کمونیسم و بدون مارکس هم انسان و انسانیت وجود داشته و دارد. اما جامعه کمونیستی بروز و یا نتیجه پراتیک انسان و رها شدن انسانیت انسان از خرافات و تبعیضات و جامعه طبقاتی است. میتوان گفت جامعه انسانی نتیجه پراتیک و فکر و عمل انسان است. این ها الفبای ماتریالیسم پراتیک و دانش اجتماعی و فلسفه مارکسیسم است. این موضوع با همانند علم فیزیک و زیست شناسی و تکامل و…. قابل اثبات است.
طبقه کارگر با لغو کار مزدی ابتدا به ساکن میخواهد خودش را رها کند. اما عملا برای رهایی خودش ناچار است تناقضات تولید سرمایه دارانه و کار مزدی را نفی کند. از این طریق نتیجه ای که حاصل میشود رهایی کل بشر است. اینکه بگوییم کمونیستها میخواهند کل بشر را رها بکنند یا مارکسیستها اینرا میخواهند، یک مسئله دیگری است و درست است. زیرا کمونیستها با شناخت از جامعه سرمایه داری و شناخت از خود طبقه کارگر و راههای به نتیجه رسیدن این مبارزه کل پروسه این تحولات را آگاهانه و با نقشه از پیشی طی میکنند.
اما طبقه کارگر به عنوان طبقه ای اجتماعی نه آحاد آن، از منظر موقعیت طبقاتی و اقتصادی و سیاسی طبقه اش وارد مبارزه میشود. واضح است طبقه کارگر اول تصمیم نمیگیرد که ناجی کل بشر بشود. ابتدا کل بشر را رها نمیکند تا نوبت به خودش برسد. پیشفرض طبقه کارگر این نیست که بدون آزادی کل بشر چون خودش آزاد نمیشود، پس باید اول کل بشر را آزاد کند، بعد برای آزادی خودش مبارزه کند. این تصورات ساده اندیشانه تخیلی است. ربطی به مارکس ندارد.
برعکس این فرمولهای سطحی و غیر مارکسیستی، طبقه کارگر اول میخواهد خودش را از این قید وبند تبعیض و نابرابری و از خود بیگانگی رها کند. بنابر این طبقه کارگر قبل از هر متر و معیاری که من و شما و دیگران حتی مارکس برایش تعریف کنیم از منظر موقعیت اقتصادی و سیاسی خودش وارد جدال و کشمکش با طبقه حاکم دوران خودش یعنی سرمایه و مدافعینش میشود.
اگر کمونیستها میگویند طبقه کارگر انقلابی ترین طبقه است، به این معنی است که این طبقه به حکم جایگاهش در تولید و به حکم نقشی که میتواند در نفی مناسبات تولید سرمایه داری ایفا کند، هیچ قشر و طبقه دیگری چنین رسالتی را نمیتواند بعهده داشته باشد.
اما به هر نسبتی که پیشروان این طبقه، آگاه و مسلط بر مارکسیسم عمل کنند به همان نسبت این حرکت به امری آگاهانه و از پیش معلوم تبدیل میشود. متاسفانه این مسائل ابتدایی که در مانیفست توضیح داده شده است ما باید مرتب آنرا تکرار و توضیح بدهیم که مسئله بر سر یک قانونمندی طبقاتی در جامعه سرمایه داری و نفی آن است. بحث فراتر از اخلاقیات و تخیلات چپهای تخیلی و سنتی است که مارکسیسم را مثل مذهب یاد گرفته اند.
۲ـ سوسیالیسم جامعه ای انسانی است چون حقوق پایمال شده انسانها را با برقراری آزادی و برابری و رفاه به آنها برمیگرداند. اختیار پایمال شده انسانها را به آنها برمیگرداند. سوسیالیسم به معنی رها شدن انسانها از قید و بند جامعه طبقاتی و رشد آن است. در عین حال سوسیالیسم یک سیستم اداره جامعه است. سوسیالیسم یک نظام سیاسی و اقتصادی است.
انسانیت مضمونی قدیمی تر از سوسیالیسم و کمونیسم دارد. قبل از سوسیالیسم و کمونیسم هم انسانیت وجود داشته است. اما جامعه طبقاتی انسان را بی حقوق کرد و او را از انسانیت محروم نمود. جامعه طبقاتی اختیار و حقوق انسان را به منفعت طبقه حاکم و ادامه حاکمیت خود مربوط و محدود میکند. کمونیسم و سوسیالیسم قرار است این اختیار غصب شده و محصور شده را به انسان برگرداند.
کمونیسم آلترناتیو بخش آگاه و پیشرو جنبش طبقه کارگر و حاصل کشمکش طبقاتی، طبقات متخاصم در جامعه سرمایه داری است. کمونیسم هم به عنوان راه حل و دکترین رهایی بشر و هم به عنوان علم رهایی طبقه کارگر و… حاصل پراتیک انسان و برجسته شدن انسانیت انسان است. سوسیالیسم ضروری شد به این دلیل که طبقه کارگر برای رهایی خود باید مناسبات حاکم بر جامعه سرمایه داری را نفی میکرد و به جای آن مناسبات دیگری یعنی سوسیالیسم را برپا میکرد. برای نشان دادن راه پیروزی آلترناتیو طبقه کارگر، این طبقه و نمایندگان فکری و سیاسیش به تئوری و دکترین خاص خود نیاز دارند.
طبیعی است که بعد از رهایی طبقه کارگر و برگرداندن اختیار به انسان و استقرار جامعه کمونیستی، جامعه طبقاتی به تاریخ میپیوندد. از این مقطع نه کارگری وجود دارد و نه صاحب کاری، نه مزدی لازم است و نه سرمایه ای برای تولید سود و دولتی که سیاست طبقه خاصی را اعمال کند. در این مقطع وقتی طبقات از بین رفته باشند سیستم اداره جامعه نیازی به دولت به عنوان یک نهاد قدرت سیاسی ندارد. بنابر این تمام تئوری مبارزه طبقاتی و تمام ساختمان و حکومت و دولت سوسیالیستی همراه با طبقات و دولت زوال پیدا کرده و به تاریخ میپیوندد.
هنگامی که سیاست و تئوری و استراتژی دولت سوسیالیستی کارش تمام میشود جامعه انسانی یا کمونیستی مستقر شده است. از این مقطع تازه تاریخ انسان و انسانیت به معنای دقیق کلمه آغاز میگردد. لازم به تاکید است که سوسیالیسم و کمونیسم مخلوق ما هستند و ما خالق آنها. بنابر این انسانیت ما خالق کمونیسم و سوسیالیسم است و سوسیالیسم و کمونیسم قرار است این انسانیت محصور شده و غصب شده و پایمال شده در ابعاد اجتماعی را به همه انسانها برگرداند. به این اعتبار کمونیستها میخواهندانسانیت اسیر شده و مسخ شده را احیا کنند و اختیار را به انسان برگردانند. بنابر این از نظر ما کمونیستهای کارگری “سوسیالیسم یعنی بازگرداندن اختیار به انسان.”
اگر “جامعۀ بورژوائی کنونی که از دل فروپاشی و نفس جامعه فئودالی برآمده، تضادهای طبقاتی را از میان نبرده بلکه طبقات جدید، شرایط جدید ستمگری و اشکال جدید مبارزه را جایگزین آن ها کرده است.” به همین روال حکومت کارگری یا جمهوری سوسیالیستی نتیجه نفی مناسبات جامعه بورژوایی است. اما بر عکس روال ماقبل خود، تضادهای طبقاتی را از میان میبرد و در یک پروسه به جامعه طبقاتی پایان میدهد و شرایط جدید یعنی رهایی کل آحاد بشر را جایگزین آن میکند. دولت سوسیالیستی با این کارعملا زمینه زوال خود را هم مهیا میکند. زیرا با استقرار جامعه انسانی، یا جامعه کمونیستی طبقات از بین میروند و بشر برای اداره خود و جامعه خود احتیاجی به دولت به عنوان ارگان سیاسی و حاکمیت طبقاتی ندارد.

با توجه به روند فوق که به اختصار بیان کردم انگلس میگوید “بین جامعه سرمایه داری و جامعه کمونیستی دوران گذار انقلابی اولی به دومی قرار دارد، منطبق با این دوران، یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد که دولت آن، چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمیتواند باشد. دولت به عنوان نهادی گذرا که در جریان مبارزه برای سرکوب و کنترل قهری دشمن بکار میرود.” نامه انگلس در مورد برنامه گوتا به ببل ۱۸۷۵ مارس.
در این دوران گذار، انگلس با صراحت بیان کرده است که به هرکس به اندازه کارش. اما با تاکید و روشنی بسیار بیشتری در فاز نهایی یا جامعه کمونیستی مارکس و انگلس هر دو تاکید دارند که “از هر کس به اندازه استعدادش، به هر کس به اندازه نیازش”. شکی نیست و فکر میکنم این دومی مورد توافق همه کمونیستها باشد. اما در مورد فاز ابتدای یا همان حکومت و دولت سوسیالیستی وقتی انگلس میگوید “به هر کس به اندازه کارش” امروز نمیتوان با همان صراحت دو قرن پیش از آن دفاع کرد. این شعار از چند زاویه دقت لازم را ندارد. اولا بسیاری از شهروندان به دلیل نقص عضو، مریضی، کهولت سن، یا کمی سن و دوران کودکی و…. نمیتوانند کار کنند. دوما حتی در مورد بقیه شهروندان هم با اتکا به تولید انبوه و توان و امکان تکنولوژی تولید نیازهای بشر دراین عصر، فکر میکنم اکنون این شعار با همان فرمولبندی دقیق نیست و نمیتواند شعار کمونیستها باشد. بنابر این بدون بررسی آن و بدون نشان دادن کمبودهای آن شعار، نمیتوان از کنار آن گذشت و آنرا بررسی نکرد. سوال این است آیا بشر نمیتواند از همان فاز ابتدایی جامعه سوسیالیستی و دولت کارگری همین شعار “از هر کس به اندازه استعدادش، به هر کس به اندازه نیازش” را اجرا کند؟ تصور من این است که میتوان و باید تلاش کنیم چنین باشد.
اما واقف هستم که نمیتوان از شروع پروسه حکومت کارگری این انتظار را داشت که تمام و کمال آنرا به اجرا گذاشت. ولی میتوان این شعار و یا این استراتژی سیاسی و اقتصادی را به عنوان یک هدف اعلام کرد و به هر درجه که امکان عملی کردنش مهیا میشود آنرا عملی کرد. نباید منتظر فاز نهایی و ذوال طبقه و دولت شد. برای مثال میتوان گفت و تاکید کرد که همه شهروندان جامعه علیرغم توان کار کردن یا کار نکردن، باید از یک زندگی مرفه و از رفاهیات با استانداردهای پیشرو اجتماعی که نیاز هر انسانی است برخوردار باشند. بنابر این هر کس به صرف متولد شدن و یا زندگی کردن در این جامعه، باید از نظر معیشت بتواند آزاد، برابر، تامین و در رفاه زندگی کند.