اولین انتشار: Die Neue Zeit شماره ۱، ۱۸۹۷;
منبع: نخستین نوشتههای کارل مارکس، (PDF) ویرایش شده توسط پل ام. شافر؛
به آلمانی: کارل مارکس در نامههایش، ویرایش سائول ک. پادووِر؛
منتشر شده: به زبان آلمانی توسط Verlag CH Beck؛
ترجمه: پل ام. شافر.
برلین، ۱۰ نوامبر، [۱۸۳۷]
پدر عزیزم!
لحظاتی در زندگی وجود دارند که مانند مرزبندیها، در آستانهی انقضا قرار دارند و در عین حال، به روشنی مسیر جدیدی را نشان میدهند.
در چنین لحظات گذار، ما خود را ناگزیر میبینیم که با چشمان تیزبین اندیشه، گذشته و آینده را مشاهده کنیم تا از جایگاه واقعی خود آگاه شویم. در واقع، خود تاریخ جهان نیز عاشق چنین نگاه به گذشته و بررسی است، نگاهی که اغلب آن را با ظاهری از واپسگرایی و رکود تحت تأثیر قرار میدهد، در حالی که در واقع فقط بر روی صندلی راحتی خود نشسته است تا خود را درک کند و از نظر فکری به فعالیت خود، یعنی عمل روح، بپردازد.
با این حال، فرد در چنین لحظاتی غنایی میشود، زیرا هر دگردیسی تا حدودی آواز قو است، تا حدودی مقدمهای بر یک شعر جدید بزرگ که تلاش میکند ژستی با رنگهای مبهم اما درخشان به خود بگیرد. در چنین مواقعی میخواهیم یادبودی برای آنچه که قبلاً زیسته شده است، برپا کنیم تا شاید در تخیل جایگاهی را که در دنیای عمل از دست داده است، بازیابد؛ و کجا میتوانیم مکانی مقدستر از قلب والدینمان پیدا کنیم، که ملایمترین داوران و درونیترین شرکتکنندگان هستند، مانند خورشید عشق که آتش آن درونیترین مرکز تلاشهای ما را گرم میکند! چه بهتر که برای هر آنچه قابل اعتراض و سرزنش است، جبران و بخشش یافت شود تا اینکه ظاهر یک شرط اساساً ضروری را به خود بگیرد؟ چگونه حداقل میتوان بازی اغلب خصمانه شانس، گمراهی روح، خود را از سرزنش ناشی از قلبی کج و معوج دور کرد؟
اگر در پایان سالی که اینجا گذراندم، اکنون نگاهی به شرایط گذشته میاندازم و پدر عزیزم، به نامهی عزیزت از اِمز پاسخ بده، اجازه بده شرایطم را مرور کنم، همانطور که خود زندگی را مشاهده میکنم، به عنوان تجلی یک فعالیت معنوی که از همه جهات، در علم، هنر و امور خصوصی، توسعه مییابد.
وقتی تو را ترک کردم، دنیای جدیدی برایم متولد شد، دنیایی از عشق، و در واقع، در آغاز عشقی مست از اشتیاق و خالی از امید. سفر به برلین، که در غیر این صورت مرا به بالاترین درجه لذت میبرد، در من قدردانی از طبیعت را برمیانگیزاند، عشق به زندگی را شعلهور میکرد، مرا سرد کرد. در واقع، این سفر مرا به طرز محسوسی بدخلق کرد، زیرا صخرههایی که دیدم نه تندتر و نه ترسناکتر از احساسات روح من بودند، شهرهای وسیع سرزندهتر از خون خودم نبودند، میزهای میخانهها نه پر و نه غیرقابل هضمتر از بستههای خیالپردازی که با خود حمل میکردم، و در نهایت، هنری که به زیبایی جنی نبود.
به محض ورود به برلین، تمام روابط قبلیام را قطع کردم، فقط به چند دیدار کوتاه و بدون هیچ لذتی رفتم و سعی کردم خودم را در علم و هنر غرق کنم.
با توجه به وضعیت روحی آن زمان، اولین موضوع، یا حداقل خوشایندترین و سادهترین موضوع برای انتخاب، لزوماً شعر غنایی بود. اما وضعیت و پیشرفت من تا آن زمان، این را کاملاً ایدهآلیستی میکرد. بهشت من، هنر من، درست مانند عشق من، به یک ماورای دوردست تبدیل شد. هر چیز واقعی محو شد و همه چیزهای محو شده مرزهای خود را از دست دادند. تمام اشعار سه جلد اول که جنی از من دریافت کرد، با حمله به زمان حال، با احساسات گسترده و بیشکلی که در هم آمیختهاند، جایی که هیچ چیز طبیعی نیست، همه چیز از ماه ساخته شده است، تضاد کامل آنچه هست و آنچه باید باشد، تأملات بلاغی به جای افکار شاعرانه، اما شاید با نوعی گرمای احساس و مبارزه برای سرزندگی نیز مشخص میشود. تمام وسعت اشتیاقی که هیچ محدودیتی نمیبیند، در اشکال مختلف بیان میشود و «ترکیب شاعرانه» را به «پراکندگی» صرف تبدیل میکند.
اما شعر فقط میتواند و باید یک همراه باشد. من مجبور بودم حقوق بخوانم و بیش از هر چیز میل به کلنجار رفتن با فلسفه را در خود احساس میکردم. این دو چنان به هم گره خورده بودند که از یک سو، هاینکیوس، تیبو و منابع را کاملاً غیرانتقادی، مانند یک دانشجو، خواندم و مثلاً دو کتاب اول پاندکتها را به آلمانی ترجمه کردم؛ از سوی دیگر، کوشیدم فلسفه حق را در کل حوزه حقوق ترسیم کنم. چند گزاره متافیزیکی را به عنوان مقدمه به آن پیوستم و این اثر ناموفق را تا حقوق عمومی، اثری تقریباً ۳۰۰ صفحهای، ادامه دادم.
بیش از هر چیز دیگری، آنچه در اینجا مطرح شد، همان تقابل بین امر واقعی و امر ممکن بود که مختص ایدهآلیسم است، نقصی جدی که منجر به تقسیمبندی ناشیانه و نادرست زیر شد. ابتدا چیزی که من با خوشحالی آن را متافیزیک حقوق نامیدم، یعنی گزارههای بنیادی، تأملات و تعیینهای مفهومی که از تمام قوانین واقعی و از هر شکل واقعی قانون جدا بودند، درست مانند فیشته، فقط در مورد من مدرنتر و کماهمیتتر بودند. علاوه بر این، شکل غیرعلمی جزماندیشی ریاضی – جایی که سوژه دور ماده میچرخد، اینجا و آنجا توجیه میکند، در حالی که خود موضوع هرگز به عنوان یک موجود زندهی غنی و در حال تکامل فرموله نمیشود – از همان ابتدا مانعی برای درک حقیقت بود. مثلث به ریاضیدان اجازه میدهد تا بسازد و اثبات کند، با این حال، صرفاً یک ایده در فضا باقی میماند و بیشتر توسعه نمییابد. باید آن را در کنار چیزهای دیگر قرار داد و سپس در موقعیتهای دیگری قرار میگیرد و وقتی این تفاوت به آنچه از قبل وجود دارد اضافه میشود، روابط و حقایق متفاوتی به دست میآورد. در مقابل، در بیان ملموس یک جهان مفهومی زنده، مانند قانون، دولت، طبیعت و کل فلسفه، شیء باید در تکامل خود مورد مطالعه قرار گیرد، تقسیمبندیهای دلخواه نباید مطرح شوند، و دلیل خودِ آن چیز باید به عنوان چیزی سرشار از تناقض آشکار شود و باید وحدت خود را در خود بیابد.
به عنوان بخش دوم، فلسفه حق دنبال شد، یعنی طبق دیدگاه من در آن زمان، بررسی توسعه اندیشهها در حقوق اثباتی روم، گویی حقوق اثباتی در توسعه مفهومی خود (منظورم در تعینات صرفاً محدود آن نیست) میتواند چیزی متفاوت از شکلگیری مفهوم حقوق باشد، که قرار بود در بخش اول پوشش داده شود.
علاوه بر این، من این بخش را بیشتر به یک دکترین قانون رسمی و مادی تقسیم کرده بودم. اولی شکل خالص سیستم در توالی و ارتباطات آن، تقسیم و دامنه بود، در حالی که دومی، در مقابل، قرار بود محتوا، تجسم شکل در محتوای آن را توصیف کند. این اشتباهی بود که من با آقای علیه ساوینی در میان گذاشتم، همانطور که بعداً در آثار علمی او در مورد مالکیت یافتم، تنها با این تفاوت که او مفهوم-تعیین رسمی را «یافتن جایگاهی که این یا آن دکترین در سیستم (ساختگی) رومی میگیرد» مینامد، و مفهوم-تعیین مادی را به عنوان «دکترین ایجابی که رومیها به مفهومی که به این روش ایجاد شده است نسبت میدهند» مینامد، در حالی که من از فرم، معماری ضروری فرمولبندیهای مفهومی و از ماده، کیفیت ضروری این فرمولبندیها را میفهمیدم. خطا در این واقعیت نهفته است که من معتقد بودم که میتوان و باید یکی را جدا از دیگری توسعه داد، به طوری که من نه یک فرم واقعی، بلکه فقط یک میز با کشوهایی به دست آوردم که بعداً در آن شن ریختم.
مفهوم قطعاً حلقه واسط بین شکل و محتوا است. بنابراین، در یک تحول فلسفی از حقوق، یکی باید از دیگری سرچشمه بگیرد؛ در واقع، شکل تنها میتواند ادامه محتوا باشد. بنابراین من به تقسیمبندیای رسیدم که در آن موضوع در بهترین حالت میتوانست در یک طبقهبندی آسان و سطحی ترسیم شود، اما در آن روح قانون و حقیقت آن ناپدید میشد. تمام حقوق به قراردادی و غیرقراردادی تقسیم میشود. برای روشنتر کردن این موضوع، جسارت به خرج میدهم و طرح کلی را تا تقسیمبندی jus publicum که در بخش رسمی نیز به آن پرداخته شده است، بیان میکنم.
من . دوم.
حقوق خصوصی. حقوق عمومی.
۱. حقوق خصوصی.
الف) در حقوق خصوصی قراردادی مشروط،
ب) در حقوق خصوصی غیر قراردادی و بدون قید و شرط.
الف. در حقوق خصوصی قراردادهای مشروط.
الف) حقوق شخصی؛ ب) حقوق اموال؛ ج) حقوق اموال شخصی.
الف) حقوق شخصی.
I. بر اساس قراردادهای وثیقهای؛ II. بر اساس قراردادهای تضمین؛ III. بر اساس قراردادهای خیریه.
۱. بر اساس قراردادهای تضمینشده.
۲. قراردادهای تجاری (societas). ۳. قراردادهای مربوط به پنجرههای سقفی (location conductio).
۳. قرارداد اجاره
۱. تا جایی که به اپرا مربوط میشود.
الف) هدایت مکانی مناسب (نه اجاره رومی و نه لیزینگ مد نظر نیست!)،
ب) فرمان.
۲. تا حدی که به اصل حاکمیت مربوط میشود.
الف) در خشکی: ususfructus (همچنین نه به معنای صرفاً رومی آن)،
ب) در مورد خانهها: سکونت.
دوم. بر اساس قراردادهای تضمین.
۱. قرارداد داوری یا میانجیگری. ۲. قرارداد بیمه.
III. بر اساس قراردادهای خیریه.
۲. قرارداد عهدی.
۱. ضمانت. ۲. مدیریت کسب و کار.
۳. قرارداد هدیه.
ب) قانون اشیا.
۱. بر اساس قراردادهای تضمینشده.
۲. دقیقاً به اصطلاح جایگشت.
۱. تبدیل صحیح. ۲. وام (ربا). ۳. خرید و فروش.
IL بر اساس قراردادهای تضمین.
تعهد کردن.
III. بر اساس قراردادهای خیریه.
۲. قرض داده شده. ۳. سپرده شده.
اما چطور میتوانستم صفحات را با چیزهایی که خودم رد میکردم، پر کنم؟ تقسیمبندیهای سهگانه در سراسر آن جریان دارد، با پیچیدگیهای طاقتفرسا نوشته شده است، و مفاهیم رومی به طرز وحشیانهای مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند تا آنها را به سیستم من تحمیل کنند. از طرف دیگر، حداقل به این طریق، درک و مروری بر چیزی به دست آوردم، حداقل به نوعی.
در پایان بخش مربوط به حقوق خصوصی مادی، نادرستی کل طرح را دیدم، طرحی که طرح اولیه آن با طرح کانت هممرز است، اما در بسط و گسترش خود کاملاً از کانت فاصله میگیرد، و دوباره برایم روشن شد که بدون فلسفه نمیتوان آن را تا انتها پیش برد. بنابراین با وجدانی آسوده، دوباره به آغوش او پناه بردم و نظام جدیدی از اصول متافیزیکی نوشتم، هرچند در پایان، بار دیگر مجبور شدم نادرستی آن را، مانند تمام تلاشهای قبلیام، مشاهده کنم.
در همین حال، عادت کردم که از تمام کتابهایی که میخواندم، گزیدههایی را انتخاب کنم. این کار را از «لائوکون» لسینگ، «اروین» سولگر، «تاریخ هنر» وینکلمن، «تاریخ آلمان» لودن انجام دادم و همزمان تأملات خودم را هم یادداشت کردم. همچنین «ژرمانیا»ی تاسیتوس و «تریستریا»ی اووید را ترجمه کردم و شروع به یادگیری زبان انگلیسی و ایتالیایی به صورت خودآموز کردم، یعنی از کتابهای دستور زبان، هرچند تا به حال از این طریق چیزی به دست نیاوردهام. همچنین حقوق جزا و سالنامههای کلاین و تمام ادبیات جدید را خواندم، هرچند این آخری فقط به طور اتفاقی بود.
در پایان ترم دوباره به دنبال رقصهای الهههای شعر و موسیقی ساتیر رفتم، و در آخرین دفترچهای که برای شما فرستادم، آرمانگرایی نقش خود را از طریق طنز تحمیلی (“عقرب و فلیکس”) و از طریق یک درام فانتزی ناموفق (“اولانم”) ایفا میکند، تا اینکه سرانجام دستخوش یک چرخش کامل میشود و به هنر صوری محض تبدیل میشود، که در بیشتر قسمتها فاقد اشیاء الهامبخش و بدون هیچ گونه رشته فکری اصیل است.
و با این حال، این شعرهای آخر تنها شعرهایی هستند که در آنها ناگهان، گویی جادویی آنها را لمس کرده باشد – آه! در آغاز مانند ضربهای خردکننده بود – قلمرو شعر حقیقی مانند کاخی پریان در دوردست، از برابرم گذشت و آفریدههایم به هیچ تبدیل شدند.
مشغول این کارهای مختلف بودم و در طول ترم اول شبهای زیادی را بیدار ماندم. باید با نبردهای زیادی مبارزه میکردم و هیجانات درونی و بیرونی را تجربه میکردم. با این حال، در نهایت چندان غنی نشدم و علاوه بر این، طبیعت، هنر و جهان را نادیده گرفته و دوستانم را از خود رانده بودم. ظاهراً بدنم این افکار را در سر میپروراند و پزشکی به من توصیه کرد که به روستا بروم. و اینگونه بود که برای اولین بار تمام طول شهر را تا دروازه و سپس به استرالو طی کردم. نمیدانستم که در آنجا از یک چهره رنگپریده و لاغر به مردی با بدنی قوی و محکم تبدیل خواهم شد.
پردهای افتاد، مقدسترین مقدسات من از هم پاشید، و خدایان جدیدی باید به جای آنها قرار میگرفتند.
از ایدهآلیسمی که اتفاقاً با ایدهآلیسم کانتی و فیختهای مقایسه و تغذیه کرده بودم، به نقطهای رسیدم که ایده را در خودِ واقعیت جستجو کنم. اگر خدایان پیش از این بر روی زمین ساکن بودند، اکنون در مرکز آن قرار گرفتهاند.
من قطعاتی از فلسفه هگل را خوانده بودم که ملودی عجیب و غریب و راک آن مرا خوش نمیآمد. میخواستم یک بار دیگر در آن اقیانوس شیرجه بزنم، اما با این نیت قطعی که دریابم طبیعت ذهن به همان اندازه ضروری، ملموس و مطمئن است – به اندازه طبیعت جسمانی استوار. دیگر نمیخواستم هنرهای شمشیربازی را تمرین کنم، بلکه میخواستم مرواریدهای ناب را به زیر نور خورشید بیاورم.
من دیالوگی حدود ۲۴ صفحه نوشتم: «کلینتس، یا نقطه شروع و پیشرفت ضروری فلسفه». در اینجا هنر و علم، که کاملاً از یکدیگر جدا شده بودند، تا حدی متحد شدند و مانند یک سرگردان پرشور، به درون خود اثر قدم گذاشتم، یک روایت دیالکتیکی فلسفی از الوهیت و چگونگی تجلی مفهومی آن، به عنوان دین، به عنوان طبیعت و به عنوان تاریخ. آخرین گزاره من آغاز نظام هگلی بود، و این اثر، که برای آن تا حدودی با علوم طبیعی، شلینگ و تاریخ آشنا شدم و باعث سردردهای بیپایان من شد، چنان [… در اینجا نامفهوم] نوشته شده است (زیرا در واقع قرار بود یک منطق جدید باشد) که اکنون به سختی میتوانم دوباره آن را تصور کنم. این، عزیزترین فرزند من، که با نور ماه بزرگ شده بود، مرا مانند یک آژیر کاذب به آغوش دشمن برده بود.
از فرط عصبانیت چند روزی اصلاً نمیتوانستم فکر کنم، مثل دیوانهها در باغ کنار آب کثیف رودخانهی اسپری قدم میزدم، آبی که «روح را میشوید و چای را رقیق میکند». حتی به همراه صاحبخانهام به شکار رفتم و بعد با عجله به برلین رفتم، جایی که میخواستم هر کسی را که در خیابان ایستاده بود در آغوش بگیرم – گوشه خیابان.
کمی پس از آن، فقط مطالعات اثباتی را دنبال کردم: مطالعهی مالکیت ساوینی، حقوق جزای فوئرباخ و گرولمان، مفهوم لغوی از کرامر، نظام پاندکت ونینگ-اینگنهایم، و دکترین پاندکتاروم مولنبروخ، که هنوز روی آن کار میکنم، و در نهایت، چند کتاب از لاوترباخ، در مورد آیین دادرسی مدنی و مهمتر از همه، حقوق کلیسایی، که بخش اول آن، Concordia discordantium canonum اثر گراتیان، را تقریباً بهطور کامل به طور کامل خوانده و گزیدهبرداری کردهام، و همچنین پیوست آن، و کتاب Institutiones اثر لانسلوتی. سپس بخشهایی از «رتوریک» ارسطو را ترجمه کردم، «دِ اَگِمِتیس سِینتیارم» اثر معروف بیکن وِرولام را خواندم، خودم را زیاد با ریماروس مشغول کردم، که کتابش «درباره غرایز هنری حیوانات» را با لذت فراوان خواندم، و همچنین به حقوق آلمان پرداختم، هرچند در درجه اول فقط به بررسی قوانین پادشاهان فرانکونی و نامههای پاپها به آنها پرداختم.
از غم بیماری جنی و کارهای فکری بیهوده و ناکام خودم، و از آزردگی ناتوانکننده از اینکه مجبور بودم از دیدگاهی که از آن متنفر بودم، یک بت بسازم، بیمار شدم، همانطور که قبلاً برایت نوشتهام، پدر عزیزم. وقتی دوباره به کار و تلاش افتادم، تمام اشعار و طرحهای رمانهای کوتاه و غیره را سوزاندم، با این توهم که میتوانم آنها را به طور کامل کنار بگذارم، که تاکنون هیچ مدرکی خلاف آن ارائه ندادهام.
در دوران بیماریام، هگل را از ابتدا تا انتها، از جمله با بیشتر شاگردانش، شناخته بودم. از طریق چندین جلسه با دوستانم در استرالو، به یک باشگاه پزشکان راه یافتم که شامل چندین مدرس و صمیمیترین دوست برلینیام، دکتر روتنبرگ، میشد. در بحثهای اینجا، دیدگاههای متناقض زیادی مطرح میشد و من حتی بیشتر به فلسفه معاصر جهان وابسته شدم، فلسفهای که فکر میکردم از آن فرار کنم، اما هر چیز پر از سر و صدا ساکت شد و یک جور طنز واقعی مرا فرا گرفت، چیزی که به راحتی پس از این همه انکار ممکن است اتفاق بیفتد. این همچنین زمان سکوت جنی بود و من نمیتوانستم آرام بگیرم تا اینکه مدرنیته و دیدگاه علمی معاصر را از طریق چند نمایش وحشتناک مانند «ملاقات» و غیره به دست آوردم.
اگر شاید در تمام ترم گذشته نه به روشنی و نه با جزئیات کافی اینجا ارائه دادهام، و اگر از تمام ظرافتها غافل بودهام، پدر عزیزم، مرا به خاطر اشتیاقم برای صحبت در مورد زمان حال ببخش.
آقای علیه چامیسو یادداشتی بسیار بیاهمیت برای من فرستاد که در آن گزارش میدهد: «متاسف است که سالنامه نمیتواند از نوشتههای من استفاده کند، زیرا مدتهاست که چاپ شده است.» من از روی ناراحتی این را قورت دادم. کتابفروش ویگاند طرح من را برای دکتر اشمیت، ناشر انبار پنیر خوب و ادبیات بد واندر، ارسال کرده است. من این نامه را پیوست میکنم؛ دکتر اشمیت هنوز پاسخی نداده است. در عین حال، من به هیچ وجه از طرح صرف نظر نمیکنم، به خصوص از آنجایی که همه چهرههای برجسته زیباییشناسی مکتب هگلی از طریق وساطت استاد دانشگاه، باوئر، که نقش بزرگی در گروه ایفا میکند، و همکارم دکتر روتنبرگ، قول همکاری دادهاند.
حالا در مورد سوال در مورد شغل کامرالیستی، پدر عزیزم، من اخیراً با یک ارزیاب به نام اشمیتتانر آشنا شدهام که به من توصیه کرد بعد از امتحان سوم حقوق، به عنوان قاضی به این شغل بپیوندم، که پذیرش آن برای من بسیار آسانتر خواهد بود، زیرا من واقعاً حقوق را به هر نوع تحصیل اداری ترجیح میدهم. این مرد به من گفت که در عرض سه سال، خودش و بسیاری دیگر از دادگاه ایالتی مونستر در وستفالن ارزیاب شدهاند، که البته قرار نیست کار سختی باشد، البته با کار سخت، زیرا مراحل آنجا مانند مراحل برلین و جاهای دیگر نیست، جایی که همه چیز به شدت تعیین میشود. اگر کسی بعداً از ارزیاب به دکتر ارتقا یابد، به همان ترتیب، چشماندازهای بسیار روشنتری برای تبدیل شدن به یک استاد خارقالعاده نیز وجود دارد، همانطور که برای آقای گارتنر در بن اتفاق افتاد، که کتابی متوسط در مورد قانونگذاری ایالتی نوشت و در غیر این صورت فقط به خاطر تعلق به مکتب حقوقدانان هگلی شناخته میشود. اما پدر عزیزم، آیا نمیتوانم همه اینها را حضوری با شما در میان بگذارم؟! وضعیت ادوارد، رنج مادر عزیزم، و وضعیت نامناسب سلامتی خودت – هرچند امیدوارم که بد نباشد – همه اینها مرا به این آرزو میرساند، در واقع تقریباً آن را به یک ضرورت تبدیل میکند، که هر چه زودتر به خانه و پیش تو برگردم. اگر قطعاً در اجازه و موافقت تو شک نداشتم، از قبل آنجا بودم.
پدر عزیزم، باور کن، هیچ نیت خودخواهانهای مرا به این کار وا نمیدارد (اگرچه از دیدن دوباره جنی بسیار خوشحال خواهم شد)، اما فکری هست که مرا تحت تأثیر قرار میدهد، هرچند حق ندارم آن را بیان کنم. از بسیاری جهات برداشتن این قدم سخت خواهد بود، اما همانطور که جنیِ تنها نازنینم مینویسد، وقتی با انجام وظایف، که مقدس هستند، روبرو میشویم، همه این ملاحظات از هم میپاشند.
پدر عزیزم، هر تصمیمی که میگیری، از تو التماس میکنم که این نامه، یا حداقل این صفحه را، به فرشتهی مادریام نشان ندهی. شاید ورود ناگهانی من بتواند آن زن بزرگ و شگفتانگیز را تسلی دهد.
نامهای که به مادرم نوشتم خیلی قبل از رسیدن نامههای دوستداشتنی جنی نوشته شده بود، و بنابراین شاید ناخواسته در مورد چیزهایی که کاملاً یا حتی خیلی کم مناسب هستند، زیاد نوشتهام.
به این امید که کمکم ابرهای تیرهای که دور خانوادهمان جمع شدهاند، پراکنده شوند، تا رنج کشیدن و گریستن با تو مایهی حسرت من نباشد و شاید در نزدیکیات، مهر عمیق و عشق بیکرانم را که اغلب قادر به بیان آن نیستم، نشان دهم؛ به این امید که تو نیز پدر عزیز و جاودانهی محبوبم، با توجه به حال آشفتهام، مرا ببخشی، جایی که قلبم، که غرق در روح مبارز من است، اغلب خطا کرده است، و اینکه تو به زودی دوباره کاملاً بهبود یابی، تا بتوانم تو را به قلبم فشار دهم و تمام افکارم را با تو بیان کنم.
پسر همیشه دوستداشتنی تو، کارل
پدر عزیزم، خط ناخوانا و سبک ضعیف را ببخش؛ ساعت نزدیک ۴ صبح است، شمع کاملاً سوخته و چشمها کمنور شدهاند؛ یک ناآرامی واقعی بر من غلبه کرده و تا زمانی که در حضور عزیز تو نباشم، نمیتوانم ارواح هیجانزده را آرام کنم. لطفاً سلام مرا به جنی عزیزم برسان. نامهاش دوازده بار خوانده شده است و من همیشه لذتهای جدیدی را کشف میکنم. از هر نظر، از جمله سبک، زیباترین نامهای است که میتوانم از یک زن تصور کنم.