روز کورش سنگی برای نجات رضا پهلوی، تلاش مُضحِک یک سَلطَنَتِ سوخته -✍️علی جوادی

مقالات

مراسم روز کورش در تورنتو. سالن بزرگ، نورهای آبی و طلایی، پرچم‌های براق شیر و خورشید که در نورِ دکوراتیو برق می‌زنند. روی سَن، پرده عظیمی که ویدئوهای “شکوه باستان” را مثل تیزر یک بازی ویدئویی پخش می‌کند. در ردیف میکروفن ‌دارها، مجریان با حرارت تصنعی و مشتی جعلیات کورش را “پدر حقوق بشر” معرفی می‌کنند. سرود “ای ایران” از بلندگوها پخش می‌شود و جمعیت، در اوج هیجان ساختگی، منتظر لحظه اصلی است. و بعد “او” وارد می‌شود: رضا پهلوی، وارث تاجی که زمین خورده و در خاکستر به دنبالش میگردند.
چند جمله تکراری: “وحدت ملی”، “بازگشت شکوه”، “نجات وطن”. همان کلماتی که چهل سال است بارها گفته شده‌اند و هیچ معنای واقعی در متن زندگی مردم ندارند. این مراسم، جشن تاریخ نبود. آیین اعلام سرسپردگی بود. کورش با همه جعلیاتی که به او نسبت داده میشود، بهانه است؛ تاج هدف است.
نسخه آرایش ‌کرده‌ یک شکست
مراسم تورنتو، نسخه بزک ‌شده همان تجمعی است که هر سال عده‌ای می‌خواهند کنار آرامگاه کورش برگزار کنند و رژیم اسلامی با بستن جاده‌ها و بازداشت، آن را خفه می‌کند. و بار دیگر تکرار می‌کنیم:
هر سرکوب، هر بازداشت، هر ممنوعیت تجمع، محکوم است. اما این فقط نیمی از حقیقت است. نیمی دیگر این است: آزادی تجمع، به معنای معافیت از نقد نیست. آزادی بیان یعنی حق شکافتن تمام مقدسات – مذهبی یا ملی، فرقی نمی‌کند. و امروز، این مراسم اعلام بردگی در تورنتو است که باید تا مغز استخوان شکافته شود.
رهبرسازی با نورافکن، رعیت ‌سازی با نوستالژی
در این سالن، “فرهنگ” نمایش داده نشد. سیاست نمایش داده شد – اما سیاستی از نوع کهن و پوسیده‌اش، تماما ارتجاعی و عقب مانده.
پروژه روشن است: جامعه را “ملت” جا بزن،”ملت” را کودک و صغیر فرض کن. “کودک” را محتاج “پدر” نشان بده. “پدر” را از دل گذشته بیرون بکش. و تاج را روی سرش تصور کن. بنا بود به جامعه بقبولانند که ما “ملت بی پدر”یم و مشکل، کمبود شاه است نه فقر و زندان و اعدام و نابرابری و تبعیض و حجاب اسلامی و هزار درد دیگر.
اما پشت صحنه، اتاقهای عملیات رسانه‌ای، دوربینهای چند زاویه‌ای، هشتگهای از پیش آماده. روی صحنه، چهره‌هایی که سالهاست برای پیوند زدن خاطره‌های زرین خیالی به آینده‌ای تاریک واقعی تمرین کرده‌اند. و این بازسازی کامل رابطه شاه – رعیت است. در این مراسم، شرکت کنندگان شهروند نبودند. تماشاگر بودند. کارشان این بود که ببینند، تائید کنند، دست بزنند. سرخم کنند. تعظیم کنند. نه پرسشی. نه بحثی. نه گفتگویی. نه نقدی. دقیقا همان چیزی که سلطنت همیشه می‌خواست: اطاعت، نه مشارکت.
کورش ساخته و پرداخته: لوحی که مدح قدرت است، نه منشور انسان
برویم سر اصل افسانه. لوح کورش را “منشور حقوق بشر” جا زده‌اند و کورش را “مظهر انسانیت” و “آزادی مذاهب” معرفی میکنند. پاسخ کوتاه است: هیچ. این لوح نه منشور است و نه حقوق بشر، یک بیانیه سیاسی دستگاه امپراطوری پیروز است، درست مثل بیانیه‌های هر فرمانروای کشورگشا در هر دوره‌ای. لوحی که به فرمان کورش و به دست کاهنان مردوخ، خدای خدایان بابل، در مدح فاتح نوشته شد و در دل معبد دفن شد، سند حقوق انسان نیست؛ سند مشروعیت ‌بخشی به سلطه حاکمان است. اگر هزار سال بعد کسی توئیتهای ترامپ را “منشور حقیقت” بنامد، از همین قماش است.
میگویند کورش برده ‌داری را لغو کرد. دروغ است. نه در بابل و نه در سرزمینهای امپراتوری هخامنشی چیزی به نام لغو برده ‌داری رخ نداد. برده ‌داری تا دو هزار سال بعد هم به قوت خود باقی بود. آن بخش مشهور لوح که از “بردگی” سخن میگوید، نکوهش یک اقدام منتسب به نبونید است، نه اعلام پایان نظام برده ‌داری. هدفش هم ساده است: توجیه فتح بابل و کسب بیعت. تاریخ ‌نگاران جدی، از هردوت تا محققان معاصر، وجود بردگی قبل و بعد از فتح بابل را روشن میدانند.
میگویند کورش “آزادی مذاهب” داد. باز هم افسانه. در جهان چند خدایی و بت پرستی آن زمان، “آزادی پرستش” به معنای امروزی‌اش اصلا موضوعیت نداشت، نرم رایج بود. دستگاه مذهبی ابزار ضروری تثبیت امپراتوری بود. کورش با کاهنان مردوخ بند و بست کرد تا حکومتش در بابل مشروعیت بگیرد. همانطور که هر امپراتوری زیرکی برای اداره سرزمینهای دور از مرکز، به دستگاه تحمیق و سرکوب محلی تکیه میکند. گذاشت بتها سر جای خود بمانند تا خراج بهتر به مرکز برسد؛ این نامش “مدارا” نیست، نامش “مدیریت سلطه” در امپراطوری است.
میگویند این لوح “اولین منشور حقوق بشر” است. کدام بشر؟ کدام حقوق؟ حقوق بشر، حتی در معنای محدود بورژوایی ‌اش، محصول عصری است که انسان از بردگی و رعیت ‌بودن بیرون آمده و به شهروند بدل شده است، عصری با حق بیان، تجمع، تشکل، مالکیت بر نیروی کار خود و نه مالکیت ارباب بر جان و محصول تن. لوحی که مدح بت بابل است و ستایش امپراتور فاتح را میخواند، “منشور حقوق” نیست، سند مشروعیت سلطه است. بدلی همین لوح را در دهه پنجاه خورشیدی با سفارش حکومت پهلوی به سازمان ملل فرستادند و آن را با ترجمه‌ای جعلی “منشور آزادی” نامیدند؛ همان روزگاری که ساواک مشغول کار بود و زندانها پر.
میگویند کورش “با دعوت مردم” میرفت و “نمی ‌کشت”. باز هم دروغ. اما تاریخ میگوید کشورگشایی با خون و شمشیر و آتش پیش میرود. از لیدی و هگمتانه تا شورشهای پس از فتح، از فرمان به آتش ‌زدن خانه‌ها در برخی فتوحات تا تحمیل خراج و تبعیت از نماینده فاتح، روایتها کم نیستند. نمونه بابل، یک استثنا از نوع تبانی با بخشی از هیات حاکمه و آخوندهای مردوخ ‌پرست بود؛ نه ورود مسیحایی “برای آزادی مردم”. و مگر نه امروز هم عده‌ای در اپوزیسیون راست، حمله نظامی قدرتهای امپریالیستی و مرتجع را “دعوت مردم” جا میزنند؟ راستش دعوتنامه‌ها، ماهیت توپ و تانک و کشتار را عوض نمیکنند.
و بالاخره این را هم اضافه کنیم: کورش “کبیر” را نه تاریخ مردم، که سیاست سلطنت ساخت. همانگونه که ناسیونالیستهای مغول برای چنگیز مجسمه قدیس ‌وار میسازند، ناسیونالیستهای عظمت ‌طلب ایرانی هم برای مشروعیت ‌بخشی به سلطنت پهلوی “کورش کبیر” تراشیدند. حتی شاهنامه هم نامی از کورش ندارد، عظمت ‌سازی بعدی است، برای تاج امروز.
ناسیونالیسم به جای آزادی، بت به جای انسان
حاصل این افسانه‌ پردازی چیست؟ انتقال کانون توجه از رنج زنده امروز به موزه سنگی دیروز. وقتی کشور گشا و امپراطور را “پدر” میکنی، تجاوزگری را زیبا میکنی، وقتی لوح مشروعیت سلطه ارتجاع را “منشور حقوق بشر” جا میزنی، مفهوم حقوق را عقیم میکنی. ناسیونالیسم عظمت ‌طلب قرار است جای اسلام سیاسی شکست‌ خورده را بگیرد، قبله عوض میشود، اما منطق بندگی باقی میماند: پرستش به جای آزادی، تبعیت به جای اراده، “ملت” موهوم به جای جامعه واقعی. و نتیجه سیاسی روشن است: بازتولید نظم طبقاتی استثمارگر زیر پرچمی دیگر.
میگویند “گذشته چراغ راه آینده است”. گذشته چراغ راه آینده فقط زمانی است که بخواهی همان گذشته را تکرار کنی. جامعه‌ای که آزادی میخواهد، باید از گذشته سلطنت و دین و کشورگشایی عبور کند. اگر ما پیروز نشویم، آینده همان تکرار گذشته خواهد بود: ترکیبی از اسلامیسم و ناسیونالیسم، دو چرخ یک ارابه ارتجاع. اگر پیروز شویم، آینده همان چیزی است که سالهاست در خیابان و زندان و دانشگاه فریادش کرده‌ایم: جامعه‌ای آزاد، برابر، انسانی و مرفه؛ جامعه‌ای سوسیالیستی.
نه ولی فقیه، نه ولی عهد؛ نه اسطوره، نه لوح
پس از سرنگونی رژیم اسلامی، میان ما و آزادی نه یک شاه ایستاده نه یک لوح، فقط یک انتخاب روشن: آیا میخواهیم انسان آزاد باشیم یا رعیت؟ مراسم تورنتو میگوید: به گذشته برگردید، “پدر” را بپرستید، تاج را برق بیندازید. ما میگوئیم: آینده را از آن خود کنید. آزادی را با انسان زنده بسازید، با زن آزاد و بی حجاب در خیابان، با کارگر اعتصابی، با دانشجوی معترض، با جوانان بی آینده. تاریخ صحنه جدال جنبشها و مبارزه طبقاتی است، نه رژه مجسمه‌ ها و اسطوره ها. کورش اگر هم “موفق” بود، در کشورگشایی و لشگر کشی و کشتار موفق بود، و کشورگشایی هنر آزادی نیست، هنر سلطه و سرکوب است. لوحش اگر هم “زیبا”ست، زیبایی خط نیست که حقیقت آزادی را بنویسد. آزادی را مردم میسازند، نه پادشاهان، نه کاهنان، نه کاهنان پادشاهان، و نه شاهزادگان مستاصل.
از کورش تا رضا: قهرمان ‌سازی برای جبران ورشکستگی سیاسی
رضا پهلوی هیچ برنامه اقتصادی ندارد. هیچ پروژه سیاسی ندارد. هیچ نیروی اجتماعی در داخل کشور ندارد. پایگاه اجتماعی اش بهم ریخته است. به هر وسیله ای متوسل میشود. هر روز یک پروژه ای علم میکند تا فردا شکستش روشن شود. اما یک مساله روشن است، بدون حمله نظامی خارجی و حمایت روباتهای موساد، حتی امکان قدرت ‌یابی در رسانه ها را هم ندارد.
پس چاره چیست؟ پناه بردن به گذشته. به افسانه. به سنگ، به کتیبه. به “پدر” ‌سازی. وقتی سیاست نمی‌سازی، اسطوره می‌سازی. وقتی مردم نمی‌ایستند، مجسمه می‌گذاری. وقتی آینده نداری، گذشته را مقدس می‌کنی.
نتیجه سیاسی روشن است: ناسیونالیسم عظمت ‌طلب در تلاش است جای اسلام سیاسی ورشکسته را بگیرد. ولایت فقیه را با ولی عهد تعویض کنند. و در اینجا فقط قبله عوض می‌شود. به جای قبله قم، قبله پاسارگاد. اما مناسک بندگی همان است. بت پرستی به جای اندیشیدن. استثمار و استبداد و ساواک و ساواما سرجای خود باقی خواهند ماند. و افتخار توخالی به جای آزادی. “ملت خیالی” به جای جامعه واقعی. رعیت به جای شهروند. گذشته به جای آینده. و این یعنی: اگر مراقب نباشیم، آینده تحولات انقلابی جامعه برای آزادی و رهایی به زنجیر کشیده می‌شود.