بازگشت خامنه‌ای از زیر زمین طلوع یک جسد، و غروب عمامه و تاج ✍️علی جوادی

مقالات

او آمد. نه چون رهبر، که چون لاشه‌ای که فراموشش کرده بودند. علی خامنه‌ای، این راس فسیل ‌شده‌ دستگاه آدم‌ کشی اسلامی، پس از بیست ‌و ‌دو روز اختفا در دخمه‌های بتنی و سیلوهای فرماندهی، با صورتی رنگ ‌پریده‌تر از تاریخ جنایت‌هایش، از زیر زمین بیرون خزید؛ نه چون فاتح، بلکه چون آگهی ترحیم قدرت. پس از آنکه اسرائیل ژنرال‌هایش را یکی ‌یکی با موشک شکار کرد، و او از پناهگاه‌ به تماشای له شدن “ستون‌های مقاومت” نشست، ده روز پس از آتش ‌بس، جسدش را به حسینیه خمینی کشاندند تا بگوید: “من هنوز اینجام!” اما آن “اینجا” دیگر جای او نبود؛ گویی یزید، بی‌دعوت، به مجلس عزای حسین آمده بود.
در دوازده روز جنگ، چیزی که لرزید، نه اعماق زمین، بلکه افسانه‌ها بود. رژیمی که رهبرش مانند موش، از سوراخ‌ موش‌های ضد اتمی سر درمی‌آورد، دیگر اقتدار ندارد؛ فقط توهم قدرت دارد. نقاب پوسیده‌ای‌ است برای بقا. کسی که کشتار را با حدیث و آیه مهر می‌کرد، حالا با شنیدن صدای موشک، ذکرش را گم می‌کند. ژنرال‌ها دود شدند، ولی عمامه ماند – نه بر سر اقتدار، بلکه معلق در شعله‌های نظم محتضر.
و در میانهٔ این تئاتر جنایی، ابطحی و شرکایش هم ایستاده‌اند؛ قاریان خطبه سازش، دلقک‌های عرفانی نظام. ابطحی، با لبخند معروفش، مثل دلقکی که اشتباهی به مراسم تشییع جنازه آمده باشد، مژده می‌دهد که “آقا آمد” – و “با ایران آمد”. گویی کسی منتظر بود که این جنازه از پناهگاه درآید تا مردم دوباره تن به بردگی بسپارند. این‌ها ــ این ابطحی‌ها ــ موجوداتی‌اند که حتی برای بوی جنازه هم تریبون می‌گیرند، چرا که با همان تعفن زنده‌اند. اصلاح ‌طلب حکومتی، در واقع فقط نام دیگری‌ است برای دربانان عمامه، شارلاتان‌های چپاول نرم.
و در آن ‌سو، پروژه‌ موازی سلطنت ‌طلبی هم در همان خاکستر به خود لرزید. رضا پهلوی، شاهزاده بی ‌تاج و تخت، اعلام آمادگی کرد: “من برای بازگشت آماده‌ام”. لابد با چمدان تاج ‌دار و بلیت بیزنس کلاس به مهرآباد، تا بلافاصله بر خرابه‌ها بنشیند. غافل از اینکه همان آتشی که عمامه را خاکستر کرد، تخت را هم در خود بلعید. دوازده روز، کافی بود. فقط دود بود، آوار، و در دل آن ویرانی، و یک چیز واقعی: همبستگی مردم.
و صحنه را با چکمه‌های خونین نتانیاهو کامل کنیم – جلاد آزادی‌ فروش، که بر آتش جنگ رقصید و به زبان عبری، وعده آزادی داد. آزادی با بمب، با پهپاد، با موشک‌هایی که کودکان را در خانه‌ شان به خاک سپردند. طرح او برای “آزادی”، چیزی نبود جز طرح آمریکا در عراق با لهجه اسرائیلی: اول بمباران، بعد انتصاب، بعد هم خاکستر. و البته، شعارشان هم روشن بود: “تهران را به آتش می‌کشیم” – گویی آزادی، از دهانه‌ موشک متولد می‌شود!
اما مردم، در دل همین خرابه‌ها، باز دیدند که نه تاج نجات می‌دهد، نه هواپیماهای جنگی. نجات فقط از خودشان می‌آید – از انقلاب، از آگاهی طبقاتی، از مشت‌های گره ‌کرده، از فریاد زنان و زندانیان، از شوراها، از سازمان‌های واقعی مردم در محل کار و زندگی.
خامنه‌ای آمد تا بگوید زنده است؛ اما تنها چیزی که زنده است، نفرت توده‌هاست. رضا پهلوی هنوز در صف انتظار سلطنت ایستاده و ابطحی‌ها مشغول نوحه ‌سرایی برای اقتداری‌اند که بوی گندش از رسانه هم رد می‌شود. و نتانیاهو؟ او هم با دستان خونینش فقط خاکستر آورد. در پایان دوازده روز، آنچه باقی مانده، نه عمود خیمه ولایت است، نه تخت سلطنت، بلکه تلی از خاکستر است که هر دو تاج ــ تاج دین و تاج سلطنت ــ در آن مدفون شده‌اند.
و از زیر این خاکستر، آنچه بیرون خواهد آمد، نه الله، نه اعلیحضرت، نه “نظام مقدس” و نه “مردم‌ سالاری دینی”؛ بلکه مردم‌اند: آماده تر، هشیارتر، آتشفشان ‌وار، با امید به سازماندهی سوسیالیستی، پرچم یک دنیایی بهتر، و با یک افق طبقاتی که نه با آتش می‌سوزد، نه با سرکوب خاموش می‌شود.
خامنه‌ای برخاست، اما… و ما فقط منتظریم آخرین مشت خاک را، خود با دست خود، روی قبر خامنه ای و رژیم اسلامی و نظم طبقاتی و استثمارگر موجود بریزیم.